:: لِوموت ::



می‌خواستم تمام نوشته‌ها و نانوشته‌هایم را منتقل کنم به اکانت فیک توئیتر. اکانتی که از سال ۲۰۱۶ ساخته‌ام و هر مزخرفی را دلم خواسته گفته‌ام. آنجا بی‌اندازه شبیه خودم شده‌ام و چندین برابر وبلاگ دنبال‌کننده دارم. به علاوه‌ی کامنت، لایک، ریت و فلان.

خب که چه؟ میسر نیست. من از اینکه خودم باشم خوشم نمی‌آید. بیشتر به این دلیل که شخصیت‌های شبیه خودم را دوست ندارم. آدم‌هایی که بی‌جهت شادی می‌کنند؛ آدم‌هایی که درونشان غمناک است و بیرونشان خوشحال؛ نمک می‌ریزند؛ سر به سر این و آن می‌گذارند؛ به آن کامنت‌ها و لایک‌ها و فلان‌ها علاقه‌مندند؛ هی دوست دارند افکارشان را با همه در میان بگذارند. این‌ها را نمی‌خواهم. می‌خواهم آنطور باشم که می‌خواهم. خودم را روتوش کنم یا چمیدانم، خودم را جعل کنم مثلا. نمیدانم، یک چیزی کنم که می‌خواهم.

حالا بعد مدت‌ها آن اکانت توئیتر را بی‌خیال شده‌ام. 

ترجیح میدهم برای آدم‌هایی بنویسم که وفادارانه می‌خوانند.

ترجیح میدهم همه‌ی افکارم را منتشر نکنم و اگر قسمتی را خواستم در میان بگذارم همین‌جا باشد.

لعنت به آن شیادی که بگوید شبیه خودت نیستی این روزها.


مغزم شبیه کتابخانه‌ای شلوغ می‌شود. یک عالم چیز می‌داند؛ اما، نمی‌تواند فکر کند. پس هیچ نمی‌داند. بسیار مهم‌تر است که بهتر فکر کنم تا کتاب‌های بیشتری بخوانم. اگر آدم چیزهای کمی بداند و  همان اندک را به کار گیرد یعنی واقعا دانسته؛ اما، اگر زیاد بداند و هیچکدام را نکند پس هیچ ندانسته. مثل همان فرقِ قائل بودن و اعتقاد داشتن است که من برای فهم بهتر ربطش دادم به جنس دوم و این خزعبلات. مغز هم مثل معده میماند. اگر خوراک بیشتری بدهی موجبات ضرر را فراهم می‌کند. آنطور که خرفت می‌شود و نمی‌تواند فکر کند. مشغول کردن ذهن به کتاب با خواندن بی‌جهت- هر نوع خواندنی که در نهایت باعث مشغول شدن با انسان‌ها شود (مثلا برای اینکه در جمع حرفی برای گفتن داشته باشد یا چه)- تفاوت دارد. 

تلمیذ بی‌ارادت عاشق بی‌زرست* و رونده بی‌معرفت مرغ بی‌پر و عالم بی‌عمل درخت بی‌بر و زاهد بی‌علم خانه بی در. مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت مکتوب. عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته. عاصی که دست بر دارد به از عابد که در سر دارد. یکی را گفتند عالم بی عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بی عسل.

گلستان سعدی، باب هشتم در آداب صحبت

آدم کتاب می‌خواند پس می‌گذارد نویسنده چندی جای او فکر کند. اگر نویسنده کلّاش و سبک مغز باشد، مثل خیلی عظیمی از رمان‌نویس‌های ایرانی یا همین خارجی‌هایی که «منِ پیش از فلان» و «ملت بهمان» و این‌ها را صرفا برای پول درآوردن و تجارت نوشته‌اند، ذهن را به انحطاط خواهد کشاند. کتاب بد، سمّ روح است. آنطور که شوپنهاور هم می‌گفت:« هرگز نمی‌توان کتاب‌های مزخرف را خواند و به مطالعه‌ی کتاب‌های عالی نیز پرداخت. کتاب‌های بد، سمّ روح‌اند و ذهن را نابود می‌کنند. شرط مطالعه‌ی کتاب خوب، نخواندن کتاب بد است؛ زیرا زندگی کوتاه است و فرصت و توان محدود.» البته که من یک قدم جلوتر رفتم و به جای نابود کردن ذهن از انحطاط ذهن استفاد کردم. به همان معنا که قبل تر گفتم: انحطاط یک پله بالاتر از نابودی ست. پس از نابودی میتوان بازسازی کرد؛ اما، انحطاط علاوه بر نابودی تمام و کمال، همه‌ی ابزار و مواد بازسازی را هم از ما می‌ستاند. انحطاط امکان بازسازیِ آن‌چه نابود شده را می‌گیرد.

برای این پاراگراف حرف‌های زیادی دارم؛ اما، به همین چند جمله‌ی صریح اکتفا می‌کنم: کتاب‌های پرفروش همان کتاب‌هایی هستند که احمق‌ها برای احمق‌ها نوشته‌اند. یقینا خواندن روزانه‌نویسی‌های یک پانزده‌ساله در وبلاگش، چون حاصل افکار او هستند، ارزشمندتر، جذاب‌تر و خواندنی‌تر از خواندن این پرتیراژهاست.

و اما بعد، بهتر است کتاب‌ مهم را دو مرتبه خواند تا در مرتبه‌های بعد آنچه باید را فهم کرد. درآن دومین بار، نگاه متفاوت و نسبتا عمیق‌تری می‌توان به آن کتاب مهم داشت(فیلم کلاسیک هم همین‌طور). همان‌طور که «عادل فردوسی‌پور» در برنامه‌ی کتاب‌باز به «سروش صحت» از قول دیگری می‌گفت:« یه بخشی داریم که میگه آقا شما یه کتاب رو یه بار بخونید فایده نداره، به درد خودتون میخوره و.». پیام بازرگانی «گاج» با اینکه صرفا برای آن اهداف نادرستشان که محصولش نابودی هرچه بیشتر آموزش و یادگیری‌ست ساخته شده بود، حاوی یک نکته‌ی بسیار مهم هم بود:« به جای اینکه چندین کتاب بخوانید، کتاب‌های گاج را چندین بار بخوانید!» 

* اگر ازدواج اعراب پیش از اسلام، صرفا ابزاری برای ی جنسی و اتحاد قبیله‌ای بوده، گویا ایرانی‌ها همیشه زر را مسئله‌ی مهمی برای عاشق شدن می‌دانستند. در همین رهگذر باید یک تجدید نظری در مورد واژه‌ی «خواستگاری» کرد. مثلا تبدیلش کرد به «خریداری». دو نقش هم در این بازار مکاره(بازاری که در مدت چند روز در محلی برپا شود و بازرگانان از نقاط مختلف کشورهای متعدد کالاهای خود را بدانجا آورند ودر معرض نمایش و فروش گذارند[لغت‌نامه دهخدا]) وجود دارند. یکم داماد یا خریدار و دوم پدر عروس یا فروشنده.


خیلی مهم نیست که آخر سال خورشیدی ست یا نیست یا سال میخواهد نو بشود و فلان. تنها چیزی که میبینم و حس می‌کنم «شیر تو اسبی» ست که وسط خیابان‌ها خیلی بیشتر از روزهای قبل جریان دارد و غیر از این دیگر هیچ. نه چونان کودکی‌هایم آماده‌ام و شوقی دارم و نه هیچ جنب‌وجوش اضافه‌تر از روزهای قبل. روح سرکشم برای اینکه این‌ها را بیشتر برای خودش ثابت کند، دست به سیاه و سفید نزده و هیچ چیز را مثل سال‌های قبل تمیز نکرده‌. هرچه نماد نوروز بوده را کنار گذاشته، از بوی شب‌بوهای خیابان فراری‌ست و نمی‌خواهد چشمش به گلدفیش‌ها بیفتد.

پس خویشتنِ خویشم، در انتظار روح خویشاوندی، بدون زحمترسان و میلی به سخن، تنها در خانه‌ای کوچک در بالاترین طبقه‌ی آپارتمان شماره‌ی ۲۲ نشسته؛ به اجبار استاد، برای تمیز دادن فتیشیسم مارکسی و فتیشیسم روان‌کاوی، فروید می‌خواند[معنای واقعی اسیر شدن]. همینطور سیگار می‌کشد، چای و قهوه می‌نوشد، موزیک گوش می‌دهد و لیست فیلم‌هایش را برای تعطیلات(بست‌نشینی در خانه‌اش) مرتب می‌کند.

با همه‌ی این احوال تصمیم جدید و استراتژیکی گرفته‌ام. آن هم اینکه از این به بعد آخر هر سال، نامی برازنده‌ی روزهایی که گذشته انتخاب کنم. پس سال نود و هفت را سال حذف خزعبلات و افزودن محسنات می‌نامم. 

اگر در چهل سالگیِ موعود به عقب نگاهی کنم، احتمالا این سال را پیک سال‌های زندگی‌ام خواهم دانست. به یک دلیل کُلُفت و چند دلیل باریک امّا پهن که همین لِوموت از همه بیشتر شاهدشان بوده. حقیقت این است که با رخ عقاب شروع کردم، فعل از خاکستر برخاستن و بر تخت پادشاهی نشستن و در رهگذر آن فره‌ی ایزدی یافتن را صرف کردم و بعد رخ سوسمار گرفتم و به گوشه‌ای باز شدم و به تعجب در کار دنیا نگریستم. به هرجهت روزها و شب‌های عجیبی بر من گذشت که به خاطر تک‌تکشان خدا را بی‌نهایت شاکرم!

اگر می‌خواهید حرفی بزنید، عجالتا وجدانا و شرافتا، استثنائا این بار ارفاقا از این آرزوهای صد من یک غازی که این روزها همه برای هم می‌کنند عمیقا و قویا، حتما بپرهیزید! (جایش برای سالی که گذراندید مختصرا نامی انتخاب کنید و بنویسید مثلا.)


اعتقادات انسان در رفتارش تجلی پیدا می‌کنه. یعنی مثلا نمیشه یه نفر قائل به یک مهمی باشه، اونوقت در رفتارش چیز دیگه‌ای رو نشون بده و بعد ما بگیم اون که قائل به این موضوع هست، پس اعتقاد هم بهش داره. خیر، اعتقاد اون جایی معلوم میشه که تبدیل به رفتار شده باشه[ این امکان در شرایط طبیعی و روزمره ست نه در شرایط جاسوسی، تقیه، نفوذ، نفاق و قس علیهذا]. به همین قیاس تمام مردان روی کره‌ی زمین، زن رو جنس دوم میدونن.

باز به همین قیاس خیلی از پدرها، دخترشون رو به عنوان جنس دوم دوست دارن. ممکنه شما ازشون بپرسید که آیا این‌طوره؟ البته که تاکید می‌کنن ابدا قائل به همچین نظراتی نیستند و این‌ها مال آدم‌های عقب افتاده ست(حالا بماند که متفکران کلاسیک و مدرن بر این عقیده بودن). احتمالا این رو هم به عنوان لطف به جنس دوم خواهید شنید که:« من حتی دخترم رو بیشتر از پسرم دوست دارم». کافیه ازشون بخواید که از دخترشون تعریف کنن. در تعاریفشون اولین چیزی که می‌شنوید خوشگل بودن، عروسک بودن و ملوسک بودن یا دیگه اگر یه ریزه هنر داشته باشه میگن کدبانوییه و آشپزیش حرف نداره یا ته تهش اگه وکیل، مهندس یا دکتر شده باشه و بخوان دیگه خیلی از اون بزرگوار تمجید کرده باشن میگن خانم وکیل، خانم مهندس، خانم دکتر و بَه بَه و فلان. این اراجیف و دروغ‌هایی که به ناف پرنسس‌هاشون می‌بندن تاکید بر جنس دوم بودنشونه. حالا بگید که از پسرشون تعریف کنن! چی می‌شنوید؟ « این شیرپسر همونیه که قراره دنیا رو عوض کنه.» حالا اگر اون پسر اندازه‌ی این حرفا نباشه که معمولا هم نیست و بهتره دنبال لنگه جورابش بگرده تا کن‌فی کردن عالم، خواهند گفت:« این یارو همونیه که اگر بخواد حتما شایش این رو داره که دنیا رو عوض کنه؛ ولی، لامصب این بالقوه رو بالفعل نمی‌کنه.»

باز به همین قیاس تمام احترام‌های اضافه بر سازمانی که بر پایه‌ی مُهْمَلِ «خانم‌ها مقدمن» به این جنس گذاشته میشه، همه ریاکاری محضه که وارد جزئیاتش نمی‌شم. فقط این رو اضافه می‌کنم بنده که به این یاوه‌ها و مقدم‌ها قائل نیستم و در پی اون اعتقادی هم ندارم، وقتی تقدمی رو رعایت کنم یا از سر ادب و احترام گذاشتن به اون انسانه(چه مرد و چه زن) و یا قوانین رانندگی که دو قسمن، اون‌هایی که پلیس گذاشته و اون‌هایی که خودم گذاشتم. 

این پست رو پیوند میزنم به پست قبل: امکان فهمیدن


یک سوال اساسی وجود داره که استاد مشایخی هر دفعه تو کلاس‌هاش مطرح می‌کنه و من واو به واو جمله‌هاش بعد پاسخ‌گویی به این سوال رو حفظم؛ اما، حالا به زبون خودم مطرح می‌کنم و بسطش میدم: «رابطه مقدم بر طرفین رابطه ست یا طرفین رابطه مقدم بر رابطه؟»

آقا سوال می‌خواد این رو بدونه که در رابطه‌های متفاوت آیا به فرد جدیدی تبدیل می‌شیم و تَعَیُّن‌هامون در اون رابطه‌ی جدید عوض میشه یا برعکس انسان بر اساس همون تعین‌های قبلی در رابطه‌ی جدید رفتار می‌کنه؟ شرافتا برداشت دیگه‌ای ازش نکنید!

برای پاسخ  باید این رو بدونیم که جهان بیش از هرچیز جهان رابطه‌هاست، فردیت موجود ثانویه ست و انسان از بدو تولد و حتی پیش از تولد در رابطه قرار داره. وقتی که بذرش کاشته میشه در وجود مادر، حاصل یک رابطه ست و بعد از اون رابطه‌ی مادر با فرزندش برقرار میشه. از اون به بعد هم که دیگه در انواع رابطه‌ها قرار می‌گیره. 

در قدم بعدی باید این سوال رو بپرسیم که پس در اون اولین رابطه، آیا نوزاد از قبل تعینی داشته که حالا بخواد طبق همون رفتار کنه؟

قدم بعدی مراجعه به زندگی همین الانمونه. آیا شما در تمام روابطتون در خانه، محل کار، محل تحصیل، جمع دوستان و فک و فامیل به یک شکل رفتار می‌کنید؟ جواب خیلی‌ها قطعا خیر هست. این یعنی رابطه‌ی جدید تعین‌های جدید میاره و رفتار شما رو عوض می‌کنه. این سوال رو یک بار از دوستی پرسیدم و گفت که بله من تو خونه و دانشگاه و سربازی و محل کار همیشه یک جور رفتار کردم. بهش دلیلش رو گفتم و تایید هم کرد. دلیل چی بود؟ اینکه تمام این روابط انضباطی بودن و در اصل رابطه‌ی جدیدی برقرار نشده بوده که تعین‌های متفاوتی بخواد بزرگوار. همون رابطه‌ی انضباطی در محیط دیگه‌ای بوده.

چرا دارم اینا رو میگم؟ چون خودم و بقیه بدونیم، اگر تو رابطه‌ی جدیدی قرار می‌گیریم و رفتارمون متفاوت میشه و فکر می‌کنیم که این من نیستم و یه نفر دیگه ست، ندای ای دریغا، واحسرتا و وا اسفا سر ندیم. سریع جوّ بازگشتن به اصل خویش نگیرتمون. این خاصیت رابطه هاست که تعین‌های جدیدی میسازن.

من نمی‌فهمم چرا آدم‌ها انقدر بیخودی خودشون رو جدی می‌گیرن. آرام حیوان! خبری نیست که. تو یه هوشنگی فقط. اگر به خواست خود نفهمت در رابطه‌ی جدیدی قرار گرفتی و می‌خوای اون رابطه‌ی لعنتی کُلُفْتْ بشه، باید تغییر کنی و تعین‌های جدیدی بسازی. نه این‌که تاکید کنی رو من پیش از رابطه‌ت. گور پدر تو و توی پیش از الانت! این رابطه‌ی جدیده و تعین‌های خودش رو می‌خواد. 


آیا کسی نیست که میان آجرهای خانه‌های ازگل، اقدسیه، الهیه، سعادت‌آباد، اوین، باغ فردوس، تجریش، دارآباد، درکه، دربند، زعفرانیه، نصرت، کشاورز، امیرآباد، یوسف‌آباد، بهجت‌آباد، کریم‌خان، ساعی، آرژانتین، فرمانیه، فرشته، قیطریه، کامرانیه، محمودیه، ولنجک، نیاوران، پاسداران، قلهک، اختیاریه، جردن، ظفر، ونک و سیدخندان، بوی خون کارگر را استشمام کند؟

هنگامی که مارکس می‌گوید:« در یک جامعه طبقاتی، ثروت در سویی انباشته می‌شود و فقر و گرسنگی و فلاکت در سوی دیگر، در حالی که مولد ثروت طبقه محروم است.» و مولا علی می‌گوید:« قصری بر پا نمی‌شود، مگر آنکه هزاران نفر فقیر گردند»، نزدیکی‌های بسیاری وجود دارد. [دفاعیات خسرو گلسرخی- بهمن ۱۳۵۲]

البته که: نگارنده مارکسیست نیست.


«آقا مسعود»، همان پیرمرد اصفهانی که در طبقه‌ی همکف ساکن است، به اصفهان رفته. دیروز همسرش «مادرجان» را در ورودی دیدم که یک گاری پر از خرید سوپرمارکتی را پشت سرش می‌کشید. سلام کردم و پرسیدم که چه خبر و از کجا می‌آید تا به اندازه‌ی هفت هشت قدمی که تا منزلش داشت حرف زده باشد؛ اما، اسم آقا مسعود که آمد، آمپر چسباند. به زبان‌های مختلف میگفت:« تو مثل پسرمی، بدون که این آقا مسعود بیچاره کرده منو، زن گرفتی اینجوری نباش!»(نه با این صراحت). خواستم دکمه‌ی آسانسور را فشار بدهم که با درماندگی دل‌به‌دردآورنده‌ای گفت:« میخواست بره، باهاش نرفتم. برداشت کنترل تلویزیون رو قایم کرد. بیا تو برام پیداش کن. خودم جون ندارم دیگه مثل اون بپرم بالا پایین. معلوم نیست کجا قایمش کرده.» گفتم: خب با اون دکمه‌های زیر تلویزیون کار میکردی. میشد که. گفت:« اونا رو بلد نیستم آخه. اصلا معلوم نیست چجورین.»

پس وارد خانه شدم تا عملیات را شروع کنم. گفتم: آخه همه جای خونه رو که نمیشه گشت. بیشتر کجا قایم میکنه وسایل رو؟ گفت:« هرجا که فکر می‌کردم گشتم. نیست.» نیم ساعتی گشتم. جاهایی را می‌گشتم که فرد قایم‌کننده، مطمئن بوده فرد پیداکننده دستش نمی‌رسد. کجا پیدا شد؟ بالای کابینت های ردیف بالایی. آن تهِ ته هایش.


با بابک چت می‌کنم که وسط بحثی تقریبا مهم کانکتینگ می‌شود. هر چه می‌کنم بر نمی‌گردد. نگاهی به چراغ‌های مودم که از پشت پرده پیداست می اندازم. قطع شده. می‌خواهم از پشت میز بلند شوم به سراغش بروم که دستم به لیوان چای می‌خورد. چای سرازیر می‌شود روی تمام برگه‌هایی که یک ماه هر روز در حال مرتب کردن و پاکنویس کردنشان بوده‌ام. همین یک ساعت پیش آخرین برگه تمام شده. می‌آیم برگه‌ها را نجات بدهم که دستم به کاسه‌ی آبی رنگ شیشه‌ای شکرپنیرها می‌خورد، از روی میز به زمین می‌افتد و خرد می‌شود. یک سوم برگه‌ها را نجات می‌دهم و چای را جمع می‌کنم. یادم رفته که زیر پا پر از خرده شیشه است. می‌خواهم بروم چای را دور بریزم که پا روی خرده شیشه‌هایی سخت برنده می‌گذارم. زمین خونی می‌شود. سریع با درد مینشینم روی صندلی تا خرده شیشه را از پوست و گوشت و جانم بیرون بکشم. تعادل ندارم، صندلی چپه می‌شود، می‌آیم کنترل کنم که با صورت زمین نخورم، ناگزیر دستم را زمین می‌گذارم که باز خرده شیشه کف دستم را پاره می‌کند. یه لنگه پا و دست در هوا به سمت حمام می‌روم تا بیشتر از این فاجعه نیافرینم. تقریبا خرده شیشه‌ها را در آورده‌ام که متوجه تیشرتی می‌شوم که پنج دقیقه قبل از این مصیبت‌ها پوشیده بودم که به دانشگاه بروم. تنها تیشرت تمیزم. چند لکه ی خون بر خاکستری‌اش خودنمایی می‌کنند. می‌خواهم از حمام بیرون بروم که لیز می‌خورم و تا یک قدمی دوباره زمین خوردن می‌روم که دیوار به کمکم می‌آید. بالاخره بیرون می‌آیم، می‌نشینم و به دیوار تکیه می‌دهم. صدای نوتیفیکیشن تلگرام می‌آید. نگاهی به مودم می‌اندازم. هر چهار چراغش روشن است. کانکت شده. قهقهه می‌زنم!

|شنبه، چهاردهم اردیبهشت|


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سند بلاست گروه تلگرام - گروه - گروه یاب - لینک یاب - لینکدونی - تبلیغ لینک تلگرام Andre شهاب قبس اواتار قلب های خاکستری نون تا نون